Lustrous moon & venus & love

God is one


ایــــــــنروزا !!!!!!!!

 روز پنج شنبه 92.7.11 : گفتم این هفته هم نشد سپیده رو ببینم و شمردم تا هفته دیگه که شد 160 روز (5 ماه  و 5 روز).....هـــــی روزگــــار......

حاضر شدم و رفتم بیرون......سپیده حتی جواب مسیج دیشبم رو هم نداده بود.....ساعت 8:30 صبح بود....

تو اتوبوس بودم و آهنگ گوش میدادم..... یاده سپیده افتادم......که یهو مسیج داد.......

گفت که اصلا وقتی واسه من نداره....منم گفتم باشـــــــه ،وقتتو نمیگیرم.....

نه یه چیز دیگه گفت......

ساعت 2:30 بعد از اینکه کارم تموم شد به فکرم زد به همون چرخی در ........راضی بشم......بهش زنگ زدم.....ج نداد......یه بار دیگه أم زدم بازم ج نداد......وقتی ج داد که دیگه داشتم میرسیدم خونه.....

تصمیم گرفتم برم جلو درشون...چون اصلا حسش نبود تا هفته دیگه 5شنبه صبر کنم.......تا سرکوچشون رفتم اما پشیمون شدم و  برگشتم به سمت خونمون، داشتم میرسیدم خونه که  دوباره رفتم اونور خیابون و برگشتم به سمت خونه سپیده اینا......اصلاً یه اوضاعی بود....فاصله خونه ما تا خواهر سپیده اینا  5 تا 10 مینه......صبر کردم تا بیاد پایین......

بابت دیدنش خوشحال شدم....بوس و موس و البته بیشتر بغــــــــــــــــل.......

درسته باهام خیلی شوخی کرد  اما چیزی که جالب بود این بود که پارسالم 11 مهر باهاش بودم و  رفته بودم دانشگاشون و پارسالم 11 مهر کادوی تولدش رو دادم.....این اتفاق عجیب، حال منو دگرگون کرد......

فکر میکنم نیم ساعت یا دیگه حداکثر 45 مین شد.....البته بعد از 153روز......

ساعت 4 اینا بود اومدم خونه.......یکم هنگ بودم اما چن ساعت بعد درست شدم و برگشتم به حالت قبل......

سایز 90.......خودتو بپوشون.......چقدر جلف شدی......اینکارا یـــــــنی چی؟........شماره مامانتو بده من باهاش یه صحبتی بکنم ببینم.....شماره خونتو بده ببینم........آدرس خونتونو بده ببینم........معلوم نیست کی زیره پات نشسته که انقدر..........دستکش میخوای؟؟.........چرا دکمه هاتو نمیبندی؟؟؟........کفشاشو........موهاتو چرا گذاشتی بیرون؟؟؟......گوشه هاشو تا کن، آهان......تا کــــــــــــن......باید معاینه ت کنم.........

روز دوشنبه 92.7.15 : روزی که آتیش سوزی شد........یعنی کم مونده بود واسم " إنّا لِلّه و إنّا ألُیه راجِعون" بخونن.....به خاطره همین ساعت  3 خونه بودم ....همزمان با آش مادربزرگ رسیدم....

روز سه شنبه 92.7.16 : روزی که تنها رفتم یونی......20 مین بود برسم تو اتوبوس فقط اشک ریختم.....دیدن اون راه ها باعث شد خاطراتم زنده بشن.....اونروزا که تو رفت و آمد بودیم......و چون تنها بودم دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم.....ساعت 11:20 رسیدم.....سمیرا با ماشین با سمانه و شیدا و عاطفه اومدن دنبالم دم اون میدون اولی ....شیدا گفت قبلاً تو با ماشین میومدی دنبالمون الانم سمیرا میاد.......رفتیم یونی......نرگس سره کلاس بود چن مین بعد اومد......اول با شیدا و عاطفه رفتیم سره کلاس معادلات و بعد من با دو تا الهام ها و بقیه  تا ساعت 5:15 سر کلاس سیستم عامل بودیم.....شیدا و عاطفه ساعت 4 اینا بود که رفتن....پدر اومده بود دنبالم......تو شهرک دور زد و گفت.....ببین اینجارم ساختن.....گفتم اتفاقاً ظهر که اومده بودم اینا رو دیدم گفتم اگه بابا ببینه میخواد بگه نگاه کن اینجارم ساختن.....کلی خندیدیم.......یه سر رفت پمپ گاز......بالاخره همشونو میشناخت.....سلام وعلیک کرد.....رفتیم جلو در خونمون......به اندازه چن ثانیه.......بعد دنده عقب گرفت و از کوچه اومد بیرون گفت چه جوری هر روز میرفتم و میومدم؟.....خندیدم و گفتم خیلی  تنبل شدی هــا........وقتی خواستیم از شهرک خارج بشیم دیدم الهام نشسته تو ایستگاه منتظر اتوبوس گفتم صبر کن بابا دوستمم ببریم مسیرش یه جورایی با ما یکیه.....رفتم صداش کردم و با ما اومد...در طول مسیر کلی با الهام حرف زدیم..... ساعت 7 بود که رسوندیمش جایی که باید میرسید و باهاش خداحافظی کردم و خودمم 7:30 خونه بودم........

روز چهارشنبه 92.7.17 : روز خوبی بود.....

جورابای قهوه ایت تو حلقه م....=.....جورابای حلقویت تو قهوه ام.......

سمانه جـــــون،  إروره لفظیت تو حلقم........

نــــرگس خاتون جورابای قهوه ایه خواستگارت تو حلقت....

حالا جوراب میبینی یاده من میفتی؟؟؟؟عجب آدمی هستی تو.......خخخخخخخخ

نرگس هم رفت قاطی اونایی که باهم یکی شدن......

شب مسیج داد که جواب بــله رو به خواستگارش داد.....بالاخره تشریفشو برد.....

ایشالا که خوشبخت بشه به حق 5 تن چون شایسته بهترین هاست چون خودش بهترینه.....

شبش، نمیدونم چرا ، ولی کلی گریه کردم.......عاطی و شیدا هم مسیج دادن که دِپن........

عاطی مسیج داد اولیمون رفت......حالا بشمار تا بعدی......

روز پنج شنبه 92.7.18 : روزه خوبی بود اما فقط تا ساعت 3.........از ساعت 3  به بعد بغض خفم کرد....داشتم میترکیدم.....تا ساعت 12 شب ، همش گریه........روزه تلخ خداحافظی.....روزی که یه خاطره دیگه به خاطره هام اضافه شد....روزی که با الناز و سمیرا و وحید و عرفان خداحافظی کردم......روزی که برای اولین بار.......، روزی که یه جورایی دنیا رو سرم خراب شد......وای از این خاطره ها......وای از این لحظه های زندگی...... سمیرا مسیج داد : زینب جان واقعا خیلی ناراحت شدم ما تازه با هم راحت شده بودیم، از شنبه من تنها میشم، تو دختر خیلی خوبی هستی ، موفق باشی...

واقعن که انسان تا میاد خودشو به یه شرایط عادت بده این خدا با یه تیپا میاد تو حلقش......باو خب بذار زندگیمونو کنیم دیگه.....خوشت میاد هی اعصاب آدمو خورد میکنی.........

روز جمعه 92.7.19 : روز بیخودی بود....

روز شنبه 92.7.20 : شروعی دوباره برای آرامش روح.......وصول چک در وجه حامل.....صنایع چوب و زیر میزی .......حس دو به شک داشتن برای رفتن پیش حاجی......

روز یکشنبه 92.7.21: پیاده شدن صد هزارتومن اول صبح..... خودت میدونستی من هیچ جوری خام نمیشم جوری امتحانم کردی که در عرض چن ماه کله پا شدم.......اصلاً دست گذاشتی رو یه مسأله که به هیچ عنوان آدم نمیتونه خودشو کنترل کنه.....خدایا به اون شیطون رانده شده ی بی شرفت بگو دست از سر من برداره......داره بیچاره م میکنه آخه......

دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

اینروزا

 روز یکشنبه 92.7.7 : امروز سالگرد بود.....سالگرد 90.7.7

.........

یه جا بودم که......بیخیال.....اونجا که بودم یه سوسک اومد ، یکی از ترسش پاشد پرید اونور ....یکی دیگه گفت چی شده؟ اومد سوسک رو بکشه امـــا  از زیر پاش رد شد و اومد زیر پای من.....هی کوبیدم تو سرش.....چهار ، پنج بار ......همه ترکیده بودیم از خنده.....اولین باری بود که در حین سوسک کشتن میخندیدم.....به خاطره اینکه میخندیدم پاهام قدرت نداشتن....هی با پام لهش میکردم اما زنده بود....هی میخندیدم هی لهش میکردم آخر بهم اخطار دادن که بسته دیگه مرد....اما وقتی خواستن جنازه شو ببرن دیدن زنده س....گفتم اون همه من زدم تو سرش نمرد؟؟.....خیــــلی خندیدیم.....خاطره شد....

روز دوشنبه 92.7.8 : امروز مامان زنگ زد به خانم نادری.....واسه عرض ادب....

خودش گفت داشتم لیست مخاطبین رو نگاه میکردم یهو دلم برای خانم نادری تنگ شد.......

هممون گریه مون گرفت....من ،خواهر ، برادر.....به مکالمه ای که بین مامان و خانم نادری رد و بدل شد.....

خانم نادری گفت امروز داشتم بچه ها رو شماره گذاری می کردم به عدد 16 که رسیدم گفتم محمد مهدی..... بچه ها گفتن خانم اون که دیگه نیست.....رفتن تهران.....

خواهر که عمقی  گریه میکرد.....وسطای گریه خندمون گرفته بود....که بابا دو سال نشد ما اونجا بودیم ، ولی ببین چه جوری عادت کردیم که بعد از 2 ماه هنوز دلتنگ اونجاییم.....

بعد از تموم شدن مکالمه شون و بعد از اینکه همه آروم شده بودیم.....مامان گفت : واقعا این دو سال تو زندگیمون خاطره شدااااا...نه زینب؟؟؟ گفتم آره مامان خیـــــلی خوب بود.....حیف زود گذشت.....حیـــف....

ماما ن جمله شو انقدر با احساس گفت که باز گریه مون گرفت......آخ خ خ خ..........

ای کاش میشد خاطرات رو شماره گذاری کرد و هر وقت دلتنگ هر خاطره از زندگیت میشدی اون گزینه رو فشار میدادی و شده به اندازه نیم ساعت به اون لحظات برمیگشتی........من هی نیم ساعت نیم ساعت شماره مربوط به سال 90 و 91 رو میزدم.......

وای ی ی ی خـدا.....من عــــاشق تمام خاطراتمم......عاشق هر لحظه ای از زندگیم که گذشته.......عاشق تمام کسایی ام که دورو برمن و برام خاطره  میسازن.......عاشق تمام بنده هاتم.....عاشق خودتم که یه همچین  داستانایی رو ردیف میکنی که ما سرگرم بشیم.............

خـــــــــــــدا مرســــــــی........به خاطره همه چی.........

دو شنبه 22 مهر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سه شنبه 92.7.2

 خیلی خوشحال بودم.......یه جورایی رو هوا بودم......فقط با یه نفر قرار نداشتم، 4 تا از بهترین دوستام رو بعد از چن وقت میخواستم ببینم.........

ساعت 8:30 زدم بیرون.....ساعت 10 با شیدا بودم......ساعت 10:40 به عاطفه ملحق شدیم.....بعد از 16 روز........

تو اتوبوس کلی خوش گذشت......کلی خندیدیم.....کادوهاشون رو دادم......کادوی تولد شیدا و عاطفه.....

بوی لاک میومد.......

ساعت 12:40 رسیدیم به جایی که باید میرسیدیم...نرگس زنگ زد گفت نمیاد.....رفتیم دانشگاه دکتر بهناز اومد...... برگردوندیمش......رفتیم داخل شهر.....متأسفانه تایم  تمام بانک ها تموم شده بود ،ساعت 1:30 بود.....به قول شیدا انگار به تمام .....اونجا خبر داده بودن که 3 تا دختر از تهران دارن میان.....أصن یه بساطی بود......

فقط میخواستم خیلی زود برم پیش نرگس.....به قول خودش دلم براش ( . ) شده بود.....

به شیدا گفتم آروم پشت سر من بیا.....عاطی هم رفت از عابر پول بگیره.....رفتم دیدم تو اتاق داره تو سطل زباله پلاستیک میذاره.....احساس کرد که کسی اومد.....تا برگشت پریدم بغلش......وای ی ی ی ی چقد لحظه توپی بود......بعد از 66 روز.....کوفت هایی که گفته بود جمع شده بودن رو هم ، همشون به صورت بوس خارج شدن.......

تو راه به الهام هم زنگ زده بودیم که بیاد......نیم ساعت دیگه اونم اومد اما قبلش شیدا رو فرستادم بستنی بگیره و عاطفه هم اومده بود......

اونجا رو یه جورایی گذاشتیم رو سرمون......چقد سر پولایی که جابه جا شد خندیدیم......کادوی تولدارو بگو......آخره خنده بودن.....این به اون کادو میداد اونا به این …...این یکی به اونای دیگه ....اون یکی ها به این یکی ها...همه به هم.....تقصیر خودشونه همشون تقریباً تو یه ماه به دنیا اومدن..

 نرگس برامون کتلت درست کرده بود و آورده بود....عین قحطی زده ها خوردیم....چقد چسبید....دستت درد نکنه خواهر ولی سالاد ماکارونی من موند و برگشت خونه و مامانم گفت دیگه بهت غذا نمیدم ببری.....

یهو که نشسته بودیم دیدیم غلامرضا اومد....همه خشکمون زد......بعد که رفت، کلی خندیدیم....

ساعت 4 رفتیم ترمینال و با شیدا و عاطی برگشتم خونه البته میانه راه به ددی ملحق شدم و از دوستای گلم جدا شدم و بقیه راهو خدمت پدر بودم.....

روز خوبی بود...

جمعه 5 مهر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نرگس جوووون

 ز: دیروز دلمه داشتیم....مامان گفت به نرگس مسیج بده بگو برگای .....که تو خریدی........92.6.21

ز: قر دادی؟........1:39

نرگس: سلام چطوری؟ تو چرا همش نصفه شبا یاد من میفتی؟

ز: سلام .....قربونت....تنکس.....شما چطوری؟.....دیگه روزا وقت فکر کردن ندارم شبا فکر میکنم.........

نرگس: دیوونه.....دلم واست تنگ شده....

نرگس: عروسی خوش گذشت؟عشقت اومد؟

ز : بد نبود..........نه نیومدن........92.6.23

نرگس: بعله....

ز: بعله و بلا....

نرگس: کوفت....

ز : هی میگی کوفت بهت هیچی نمیگمــــا......جفت پا میخوای؟...

نرگس: همه رو جمع کن اولین روز کلاسا تلافی کن.....

ز: من کلاس نمیام....

نرگس: آفرین....استاد میاد خونتون؟

ز: بعله مادرم تدریس خواهند کرد.......

نرگس: مامانت واسه ما هم تدریس میکنه بیایم؟

ز: والا الان نیستش.....بذار اومد ازش میپرسم بهت میگم...

نرگس: کلاس تقویتی میذاره که شبا هم میره واسه تدریس؟.....

ز: یکی از فامیلا دارن میرن مکه رفتن اونارو راه بندازن......ایشالا قسمت شما......21:09.

نرگس: مرسی....ایشالا با هم......

........

ز: مادربزرگم خیلی زرنگه، دائم در حال اینور اونور کردنه، اصلا نمیتونه یه جا بشینه، اونروز داشت میگفت من اصلا نمیتونم یه جا بشینم، منم گفتم مامان بزرگ حالا من اصلا نمیتونم از جام بلند شم......همش میگم به من کار نداشته باشن فقط بشینم یه جا......گفت شما جووونی که....گفتم بنیه م ضعیفه زود خسته میشم.......... گفتم الان نرگس اینجا بود کلی میخندید.......92.6.24

نرگس: دیوونه....

ز: .....دمبت بیرونه......

نرگس : دلم واست تنگ شده عوضی ....ببینمت 4 تا ماچ آبدار پیشم داری خواهر......

ز: همش 4 تا؟......

نرگس: نه 4 تاش آبداره....بقیه ش معمولی....

ز:آهان آبدار........منظورت تف مالیه خودمونه، أیی کثیف....من دیگه یونی نمیام.....تحصیلو ترک کردم.........

نرگس: عیبی نداره من میام.....بخدا تازه از حموم در اومدم کثیف نیستم.....

ز: آرررره.......تو هزار تا پست داری...بخوای بیای اینجا کی به کارا برسه؟؟؟! منظورم اون حرکت زشته و زننده آبدار بود.........روح لطیفتو نگفتم که همیشه پاکه......

نرگس: عاشقتم بخدا....

ز: حالا بچه ت چطوره؟..... تو مطب دیدیم، بزرگ شده؟

نرگس : آره سلام داره

ز: ...نازی......ببوسش از طرف من.....خب دیگه بخواب مزاحمت نمیشم........

نرگس: تازه میخوام نماز بخونم...00:00.

ز: گمشو،زودتر میگفتی مسیج نمیدادم دیگه....واسه چی میخونی؟ میره بالا با یه آجر برمیگرده رو سرت از بس که سره وقته....

نرگس: عوضی خونه نبودم.....همین الان رسیدم خب....

ز: برو بخون به من ج نده....

نرگس: خوندم....خدا اندازه تو سختگیر نیستا....

ز: قبول باشه......من نمیدونستم بیرون بودی، آخه من نمازم بمونه به 12 شب دیگه نمیخونم بعداً قضاشو  میخونم..

نرگس: مرسی....خسته نباشی...

ز: کلاسا از کی شروع میشه؟........تو چی برداشتی؟...

نرگس : فردا برنامه شو میذارن تو سایت....هیچ چی....

ز: میدونم فردا عتیقه رو میذارن........أه چقد زود تموم شد این تابستون.....فقط به بطالت گذشت.، من نمیخوام یونی شروع بشه.........

نرگس: تنبلیت میاد ساعت 5 بیدار بشی؟.....

ز: ساعت 5...؟؟! .......کاش پارسال اینموقع بود..... 

نرگس: هه....یادته بچه ها رو اذیت می کردی؟

ز: مرض.......نمیــــامـــا..........اونا 5 راه میفتادن من باید 4 راه بیفتم..........هی روزگار........عصر کل فیلمامونو دیدم، اتاقم.......

نرگس: خب تو بیا بمون اینجا.....کلاسامون...شنبه،...شنبه س.! طبقه پایینو خالی میکنم بیا....

ز: اتفاقا بابام میگفت.....

نرگس: یاد اونروز افتادم که به عاطی و شیدا گفته بودی لباس بپوشید هوا سرده ولی هوا آفتابی بود....عاطی بیچاره دو تا شلوار پوشیده بود...

ز: اون قضیه خیلی  یادم میفته........به دختر عمه مامانمم تعریف کردم، انقدر خندید.....یادش بخیر اولین بار بعده عید بود دیگه، که بابات 5تامونم برد...........

پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور

 ز: حاج خانم بشی الهام جونم، زیارتت قبول......92.6.18

الهام: سلامت باشی عزیزم،ایشاالله با حاج آقاتون مشرف بشین....

ز: قربونت برم من.....ایشالا....92.6.19

.............

ز: بی بی سی با من تماس گرفت گفت به عاطفه احتیاج داریم سریعاً بهشون مراجعه کن.......بهت حقوق مکفی میدن+ بیمه........اگه اکی شد بگو من به نرگس  بگم.........92.6.18....16:38

عاطفه: نرگس زنگ زد از دستت شاکی بود میگفت  میخواستم 5 شنبه بیام زی زی نذاشته  گفتم  فک کنم از امروز رفته سرکار، گفت کجا؟ گفتم حقوق مکفی +بیمه...........چی شد رفتی؟

آهان........نه بابا....

.................

آناهیتا : سلام عزیزم من الان در جوار امام رضا دعا گویتان هستم......

ز: سلام آناهیتا جونم......قربونت برم، خوشا به سعادتت.....دستت درد نکنه....خدا حاجت دلتو بده به حق صاحبه این روز......92.6.26

.........

محمد مهدی: زینب تو همیشه میگی جفت پا برم تو صورت طرف ولی چرا نمیری؟؟

برادر خطاب به خواهر: ......ایران 92 ساله ساخته شده؟

منو خواهر:

برادر: آخه زینب میگفت ایران 92 ساله ساخته شده، قبلش خارجیها زندگی میکردن، بعد ما اومدیم....

محمد مهدی: زینب تا حالا شده تو خواب برقصی؟؟

محمد مهدی خطاب به مامی درباره زینب: مامان این اسکلتش درشت بندیه؟؟؟؟

...........

شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نــــــــرگس خاتـــــــــون جـــــــــــــــوون............

 نرگس : گواهینامه اومد.....

ز: چ زود...مگه 40 روز شد؟ به سلامتی....92.6.6

........

نرگس: از تهران 10 مین به 4 راه افتادیم...

ز: اکی....رسیدی خبر بده......

نرگس : مرسی که اس دادی...

ز: إ گ گ گ گ گ......اس دادن مرسی میخواد؟! خلی دیگه.....

ز: رسیدین؟....1:33

نرگس: نه....5 اینا میرسیم....

ز: دیگه الان میرسید.....4:52

نرگس: 3:30 رسیدیم...

ز: مرض.......الان هارداسان؟

نرگس: راه آهن مشهد.....نماز بخونیم بریم حرم....

ز: منم برم راه آهن خونه نماز بخونم بخوابم........التماس دعا....بوس.....فعلا..92.6.7.

.......

ز: آجیه گل من کجاست؟.......زیارتت قبول...

نرگس: سلام مشهدم....مرسی ایشالا قسمت شما....

نرگس: الان روبه روی ضریح نشستم واسه همتون دعا کردم......

ز: مرسی.....

......

نرگس : دلم برات تنگ شده عوضی...92.6.13.

ز: زن گوزنی......نرگس چاق شدم خفن.....95 کیلو.....

نرگس: کم بخورو بخواب....یکم تنبلی رو بذار کنار....

ز: دیگه اصلا نمیتونم بلن شم برقصم......نشسته میرقصم.......

نرگس: آخ آخ! انقد تنبل شدی ینی؟ الان چن روزه ندیدمت؟

ز: آره دیگه........فک کنم 46 روز........قیافت چه شکلی بود؟؟....

نرگس: نمیدونم والا...

نرگس: اس رفاقتی باحال داری؟

ز: اس ندارم...شارژمم کمه......برو بخواب....شب بخیر....14:59.

نرگس : کوفت....

.......

نرگس: ایولADSL .....هورا..92.6.13

ز: مبارکه..........

................

نرگس: زینب شما نمیرید مشهد؟.....92.6.15.

ز: چطور؟......

نرگس: الهامم مشهده! نوبتیم باشه نوبته توئه

ز: عاطی هم نرفته دیگه...

نرگس : شما دو تاأم یه جور با هم کنار بیاید یا اون اول بره بیاد یا تو دیگه....

ز : باشه حتما ردیفش میکنم.......بذار به امام رضا مسیج بدم ببینم چی میگه.......

نرگس: زینب عاشقتم بخدا!

ز : طبل تو خالی....

نرگس : چرا؟

ز : هیچی.......

نرگس: دیوونه...

................

ز: بفرما املت مشتی.....

نرگس : درو باز کن اومدم......

ز: گش گل.........بویروز....

ز: ......صدای لپ تابمو تا آخر زیاد میکردم، باندارم همینطور، در اتاقمو می بستم میرفتم پذیرایی صداش از ته چاه میومد حالا اینجا با هنذفیری آهنگ گوش میدم......

نرگس: ...

ز: والا بخدا.........خودمونم که دیگه لال.......جیک نزن که همسایه ها شاکی میشن........اونروز  خواهر اومد به برادر تذکر بده گفت آرومتر همسایه بغلی همین بغله ها ....ترکیدیم از خنده.....هر شب ما 3 تا کلی جنگ میکنیم بعد میخوابیم اصلا یه بساطیه....

نرگس: باباتو راضی کنید برگردید....

ز: اونروز رفته بود تبریز اومده بود میگفت هرچی میرفتم به.......نمیرسیدم.........انقدر تنبل شده، میگه یعنی من بودم هر روز اینهمه راهو میرفتمو میومدم؟......

نرگس: هه.....فک کنم تو زیاد کنارش نشستی.......

ز: دیگه بیچاره واقعن خسته شد...........الهی فداش شم.........ولی هیچکدوممون از اینجا راضی نیستیم.......

....................

ز : خاطرمان باشد شاید سالها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود...92.6.18.

نرگس: خدا نکنه......

.................

نرگس : شنیدم تصمیم داشتی بری سرکار......92.6.18.

ز : آره. امـــــا نرفتم.......

نرگس : إ....چرا؟

ز: نمیشه برم.....این هفته مهمون داریم نمیتونم صبحه زود برم عصر برگردم..........

نرگس: بعله.....ماهی......خیلی خوبه دیوونه.....

ز: دهن عاطفه آسفالته..........

نرگس: إ....چرا؟

ز: دیگه خودش میدونه چرا میگم.......

نرگس : کوفت...

...........

ز: 5شنبه ساعت چن میای؟

نرگس: گفتی نیا نمیام....

ز: حالا ساعت چن میای؟

نرگس: نمیام....

ز: بیا....

نرگس: خودت گفتی مهمون داری....

ز: جمعه مهمون داریم......توبیا.....

نرگس: نچ نچ....

ز: بیا دیگه.....

نرگس: کجا بیام وقتی تو مهمون داری؟

ز: احمق جون گفتم که جمعه مهمون داریم اونم شب بعد از عروسی میاد....

نرگس: 5 شنبه ندارید؟

ز: نه ....اصلا شاید جمعه هم نیاد ...معلوم نیست....میای خونه ما یا شیدا اینا؟

نرگس: نه زینب نمیام.....جمعه میخوام برم عروسی....

ز: تو؟ عروسیه کی؟

نرگس: آره....فامیلای مامان....

ز: مگه نگفتی اونا میخوان برن.....؟

نرگس :......عروسیه دیگه.....میگن توأم باید بیای....

ز: آهان........جوووووون.......... عروسی.......

نرگس: بیا بریم؟

ز: پس اینورو چیکار کنم؟.........رو من حساب باز کردن.....

نرگس: واست بلیط هواپیما بگیریم؟ یک ساعت اینور باش بقیه شو اونور.....

ز: ای جان...........چه حالی بده هــا.........

نرگس: دوستت دارم زینب....

ز: نرگس الان هنذفیری تو گوشمه آهنگ شاد گوش میدم تو جام خوابیده دارم میرقصم......خواهر ترکیده از خنده.......

نرگس: دیوانه.....جای ما خالی....

ز: حالا اینور......بعد اونور....دست دست....

نرگس: دیوانه....بخواب بذار خواهرتم بخوابه....

ز: اونم هنذفیری تو گوششه.....اما یهو دید دستای من رفت بالا پاشد نشست....

نرگس: .

ز: اون آهنگ غمگین گوش میده به یاد.......بغض میکنه......برو بخواب...

نرگس: هه بگو ناراحت نباشه....

...........

شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

آبجی سپیده....از 92.4.11.....تا 92.5.6

 ز : هیچ وقت یادم نمیره که تو دعا کردی که امام رضا منو بطلبه.......پارسال این موقع بود....بازم ممنون...راستی طاعاتتم قبول ...امیدوارم حالتم خوب باشه....92.5.6......18:19....

سپیده : چقد حلالزاده ای...عشق جدیدت مبارک باشه...

ز : طعنه میزنی؟ ....

سپیده : طعنه نیست امیدوارم این یکی لیاقتتو داشته  باشه....

ز :أه، کاش مسیج نمیدادم....

سپیده : یادته گفتم زود فراموشم میکنی ؟؟

ز : فراموشت نکردم، هنوزم همون حالت مزخرفو دارم، اما وقتی تو اونطوری کردی خیلی ناراحت شدم.....خیییلی تا حده اینکه بذارم هرچی پیش میاد بیاد...

سپیده : منم ناراحت شدم از اینکه ناراحتت کردم ، ولی......

ز : ولی ؟ بیخیال، تو خوش باش واسه ما بسته، وقتتو نگیرم یه موقع، بای....

سپیده : هه، خداحافظ.......

..........

 

ز : چیکار میکنی ؟.......شب بیست و یکم ماه رمضان......92.5.8....23:58

سپیده :تسبیح

ز :اینجا جلو من یکی نشسته نیم رخش کپه توإ.....سرشو اینور اونور میکنه آب دهن قورت میدم و چشامو بیشتر باز میکنم.....

سپیده : بیت النور؟؟

ز : آره ، خیلی شبیه توإ....

سپیده : نگو که جلو در نشسته....

ز : مگه اینجایی ؟؟؟

سپیده : جسمم تو خونه س

ز : آخ حرکاتش داره دیوونم میکنه.....لعنتی عین توإ، نزدیکای  دره....تکیه داده....

سپیده :خیلی حس بدی دارم، دارم فک میکنم سال بعد این موقع زنده ام یا نه......

ز :عین تو یه بطری آب معدنی دستشه هر چن مین یه بار میره بالا......ایشالا که زنده ای این چه حرفیه؟!

سپیده : یه سوال بپرسم مرگ مادرت راستشو میگی؟؟

ز : دیگه قسم خوردی مجبورم....

سپیده : میتونی حلالم کنی؟

ز : مگه من اصلا واست اندازه نوک سوزن ارزش دارم؟؟؟  ول کن باو....

سپیده : حلال نمیکنی...؟!

ز : تو کارای مهم تر از اینا داری....به هیچ عنوان اجازه نده این مسائله پوچ و مسخره حتی یکی از سلولهای مغزتو مشغول کنه.....

سپیده : چن وقته همه سلولامو گرفته این فکرا.....

ز : اصلا بهت نمیاد.....

سپیده : میگن جلو بنده های خدا به گناهت اعتراف نکن تیریپ خدایی ور میداره  برات.....

ز : این به من چه ربطی داشت؟

سپیده : اصلا بهت نمیاد....اینو شما دادی شازده خانوم.....

ز : اصلا بهت نمیاد که واست مهم باشه که با احساس و روانو شخصیت دیگری که تمام دنیاش بودی چیکار کردی. وقتی قشنگ پا گذاشتی رو هیکلش و خیلی کارای دیگه، پس اصلا واست مهم نباشه با دلش چیکار کردی....

سپیده : باشه ، وادارت نمیکنم. هرجور راحتی، التماس دعا. خدا نگهدار...00:52

ز : من هنوزم دوستت دارم اما میترسم بازم.......

سپیده : همین که دوسم داری برام بسه، حالا هرچه قدر دوس داری تیکه بنداز بهم....

ز : آخه خییییلی ناراحتم......

سپیده : خدا به دادم برسه....

ز :....

سپیده :....

ز: میشه ببینیم همو؟

سپیده :ایشالا بعده ماه رمضون

ز : به اینی که اینجا فرستادی بگو انقد وول نخوره و با روح و روان من بازی نکنه.....وای خدااااااااااا....انقد شباهت....

سپیده : باشه بهش میگم....

ز : لطف میکنی......اما فک نکنم توجه کنه.....

سپیده : خب دیگه حواست به مداحی باشه....

ز :  التماس دعا، فعلا....

سپیده : من باید به تو بگم التماس دعا حاج خانوم.....فعلا خدافظ.... 01:54

 

پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

عاطفه.............<3

 عاطفه :حوصلم سرید خاتونمممممممم.....

عاطفه : ای وای زینب جز تو هیچ کس یاد من نیست.....

عاطفه : تو هم زی زی خاتون جون منی.....

عاطفه :وای تو دیوونه ای ترکیدم از خنده.....چشم استاد دیگه دلم نمیسوزه، راستی دیشب شیدا منم امروز به .....زنگ زدیم جواب داد...تو هم فردا بزنگ بهش....

عاطفه :شما خاتون من، خواهره من، زی زی من هستی...من به داشتن دوستی مثله تو که هم خاتون باشه هم خواهر باشه هم  زی زی هم دیوونه افتخار میکنم.....خواهش میکنم....

عاطفه : میان مشغله ها گم شدم رفیق! ولی دلم برای هوایت همیشه بیکارست.....

عاطفه : اگه همه راضی بودن واقعا خوب بود، ته دلمم راضی بود، اول میرفتم امامزاده دعا میکردم بعد به خدا توکل میکردم بله میگفتم....لی لی لی مبارکه.....ولی زینب زوده واست هنوز فرصت داری ببین هرچی میگذره خواستگارات بهتر میشن....

پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نرررررررررررررررررگس <3

 نرگس : این روزها همه میرن....اگه کسی اومد تعجب کن......مشکوک میزنه.....!....

نرگس: از تنهایی گریزی نیست بگذار تا آغوشم برای همیشه یخ بزند نمیخواهم کسی شالگردن اضافیش را دور گردن آدم برفی احساسم بیندازد....

نرگس: چقدر عجیب است دریا....! همین که غرقش میشوی تو را پس می زند.....

نرگس : خوشبختی من پیدا کردن تو از میان تمام ضمیرها بود.....همین برایم کافیست.....بماند که نداشتنت ماجرای دیگریست....

نرگس :دیووووونه! عاشقتم بخدا.....

نرگس : إ پس برم واست گل بگیرم بیام استقبالت!....

نرگس : آره دادم پلاکاردم واست نوشتن.متنش اینه تهرانی خانم زینب......ورود شما را از خاک تهران به ......سیتی گرامی داشته و گلباران میکنیم....

نرگس : تو داری از تهران میای بهت میگن تهرانی  خانم....فدای دلت...

نرگس :یعنی میگی فدای اعصابتم بشم؟ باشه

زینب : خونه رو تحویل دادیم.....92.4.5....

نرگس : معلومه خیلی خوش گذشته ها....2 روزه بهم اس ندادی....92.4.13....

 

نرگس : راستی این آقای خوشبخت کی هست حالا؟....

نرگس : اینجا بانه صدای جمهوری اسلامی ایران است.....

نرگس : دلم واست ( . ) شده.......

زینب : منم همینطور ....92.5.23

نرگس : دوستت دارم زینب....

زینب : إ......یهویی؟

نرگس : نه خیلی وقته....کاش من پسر بودم اونوقت با تو ازدواج میکردم.....

زینب :.....

نرگس :حیف، حییییف.......

زینب : خل شدی؟

نرگس :دوری تو خلم کرده....

زینب : دوری......خدا نکنه....

نرگس :تو لایق بهترینایی....

زینب :انقد هندونه زیر بغلم نده....من هیچی نیستم تو خودت خوبی همه رو خوب میبینی...

نرگس : لطفا خفه شو......تو بهترین دوست واسه من و بهترین دختری....

زینب : دیوونه شدی دیگه، کاریش نمیشه کرد....

نرگس : آره دیوونه تو شدم.....

نرگس: بازم گریه مو درآوردی....کاش میشد اون روزا برگرده....اون شب بهترین شب عمرم بود....بهترین لحظاتم کناره تو بودن.....تو بهترین بودی....

....

نرگس : سلام.چطوری خاتون؟ انتخاب واحد کیه؟

زینب : سلام تنکس...نمیدونم...92.6.2

نرگس :فقط مسیجاتو بذار تو وبلاگا.....وقت کردی یه سر برو سایت دانشگاه.....

زینب : خوشم نمیاد از اونجور سایت ها....

نرگس :آهان..بعله تو فقط إف بی و وبلاگ خودتو دوس داری.ببخشید حواسم نبود.....

زینب : از این به بعد حواستو جمع کن....

نرگس : کوفت.....

.....

نرگس : سلام مگه قرار نبود بیای .....؟......92.6.5

زینب : سلام اومدم برگشتم.....14:25

نرگس : اکی......

زینب : نرگس نشد بیایم ببینیمت.....19:09

نرگس انقد که نامردید باهاتون قهرم.....

زینب : الان تو اتوبوسیم...تازه حرکت کرده.... اگه میموندیم دیگه اتوبوس نبود........
نرگس : دلم واستون تنگ شده بود میخواستم بیام یونی ولی کارم تموم نشد....

 

پنج شنبه 14 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

92.6.11

 خودشو داره به من عادت میده منو به خودش......

عین یه بالن که میفرستنش رو هوا، داره هی این احساسات منو میفرسته اون بالا مالاها.....حالا کی میخواد سوزن بگیره دستش بزنه اون بالن رو سوراخ کنه خدا میدونه.....

بالن احساسات منو قبلاً کسه دیگه ، سوراخ کرده سقوط ازاد خفنی رو تجربه کردم.....

واسه خاطره همین مسئله نگران حال خودمم که این عادت به چیزه دیگه ای تبدیل نشه.....

چون خودم عاشق بودم میدونم عاشق بودن یعنی چی....چون خودم همه چیو فراموش کردم میدونم این آدما چه جوری حرفاشون که نه اما احساساتشون یادشون میره....پس اصلا نمیتونم به حرفای دیگران اعتماد کنم....هر بار که میگه دوستت دارم با خودم  میگم آره شاید دوستم داشته باشی ولی دوس داشتنت مادام العمر نیست...

من از اون اوج دیوونگی به روی زمین فرود اومدم پس بقیه هم میتونن.....دیر یا زود حرفات عوض میشه.....

انقد که باور نمیکنم قبل همه ی حرفاش میگه باور کن.....یکی نیست که بگه عین تو که منو دوست داشتی من یکی دیگه رو دوس داشتم..اما...

کم منو به خودت وابسته کن......

سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

ساعت 6:16 صبح 92.6.8

 یه فایل آهنگ دارم اسمش 89 هستش.......سال 1389......

وقتی فایل رو باز میکنم....بوی سال 89 میاد........

فقط  دی، بهمن،اسفند 89........تمام اون لحظه ها را با تمام وجودم حس میکنم.....

تمام آهنگاش منو یاده سپیده میندازه......

پشت هر آهنگش یه دنیا حرفه.....یه دنیا احساس.....اوووووووف.....سپیده......

گریه م گرفت...همین الان.....فقط و فقط به خاطره احساس اون روزام.....احساسی که نسبت به سپیده تو وجودم به وجود اومده بود......

اونروزا که تمام فکرم این بود که خودمو تو دل سپیده جا کنم......فقط یه گوشش.....

شب خوابیدنی انقدر گریه میکردم......یه جوری که کسی نفهمه ....انقدر سخت بود....یهو خفه میشدم....پا میشدم میرفتم جلو آینه و میگفتم "سپیده ".......

یاده اون همه تلاشم به خیر......

تنها آرزوم این بود که یه روز بتونم تمام حرفامو بهش بزنم.....بگم که دوستت دارم....بگم که دارم عاشقت میشم.....بگم که تمام فکرم شدی....بگم که منم بشم دوستت ؟؟؟..........

وااااای واااای.....به قرآن شبا متکام خیس میشد.....البته بعد از اینکه وارد این رابطه شدم خیلی شبها براش گریه میکردم اما الان فقط یاده اون روزای اول افتادم با بقیه روزا کاری ندارم.....

اونروزا که هرچی میگفتم میگفت میدونی که به تو ربطی نداره؟چن بار بگم به تو ربط نداره؟؟؟هرچی میگفتم میگفت به تو ربطی نداره....منم که شاد.....ذوق میکردم......

اون موقع کم کم داشت ساخته میشد و به مرور زمان کورم کرد.....یادش بخیر.....

چقدر خودمو کشتم واسش...چقدررررررررررررررر.......

صبح ها رو بگو ساعت 6 بیدار میشدم 7 مدرسه بودم.....که قبل سپیده تو مدرسه باشم....

یه بار اول صبح داشت تو پله ها میومد بالا.....یهو پریدم بغلش....گفت تو چقد زود میای مدرسه؟ گفتم فقط به عشق تو.....واااای دلم تنگ شد.......

یه سری احساسا رو نمیشه جمله کرد و نوشت......نمیشه......فقط یادش بخیر....یاده قلبم که اون موقع چی توش میگذشت.......یاده فکرم که به مرور زمان داشت میشد " فقط سپیده"...........

یادته هر جا رو که گیر میاوردم  یه قلب میکشیدم و توش مینوشتم سپیده؟؟؟؟؟.....دورشم خط خطی میکردم تیغ تیغی میشد.....عشقم این بود که مونا نیاد مدرسه......دیگه مست میشدم.......زیاد نگات کردنی میگفتی هان؟ که چی بشه مثلا؟ آدم باش.......بازم ذوق میکردم.....اوووف ذوق میکردمااااا...

واااای سپیده چقدر دلم برات تنگ شد......برای اون روزا...... انقدی که اگه الان پیشم بودی بغلت میکردمو میبوسیدمت و تو آغوشت فقط اشک  میریختم....

دلم تنگ شد واسه همون روزا که هر روز با هم میومدیم خونه......زمستون 89.......

دعوا کردیم من گفتم بیا پیاده بریم خونه تو گفتی نه هوا بارونیه ، من بدم میاد زیر بارون خیس بشم....هی گفتم بیا دیگه بارون نمیاد هوا خوبه ، پیاده بریم....آخه تو نمیدونی که چه حسی نسبت بهت داشتم....با اتوبوس میرفتیم زود میرسیدم میخواستم 5 دقیقه هم که شده دیرتر برسیم.....که آخرم یه جورایی دعوامون شد.....گفتم باشه تو با اتوبوس برو و خودم پیاده اومدم...نزدیکای خونه مون بودم که بارون گرفت....پیش خودم گفتم راست میگفتا ...تا رسیدم خونه کلی گریه کردم....گفتم ای کاش لااقل با اتوبوس باهاش میرفتم.....بعدا فهمیدم که تو هم با اتوبوس نیومده بودی و پیاده پشت من اومده بودی........خب صدام میکردی با هم میومدیم دیگه......تا جایی که یادم میاد فاصلت با من زیاد بود و بیشتر خیس شده بودی و کلی فحش به من داده بودی......

قم رو بگو.......انگار زمین و زمان دست تو دست هم دادن که با هم بریم قم...... اسفند ماه بود......اونم پر از حسای قشنگه که اون حسا رو حسی به یاد میارم......کوله پشتیم یادته؟ یه دقیقه نگه میداریش؟؟؟......کوله پشتی خاطراتمو چی؟؟؟ چیزی یادت میاد؟؟؟  تو تقویم عمرت چن تا خاطره ساختم؟؟؟ اونارم نگه دار....نگه دار.......

یه سری با هم دعوا کردیم.....ولی یادم نیست چرا.......اخرشو یادمه که داشتیم میومدیم خونه مرجان هم باهامون بود....تمام مسیرو که اون همراهمون بود من هیچ حرفی نزدم بعد که با اون خداحافظی کردیم و تنها شدیم من شروع کردم به صحبت کردن.....چی گفتم؟چی شده بود؟ تا دم خونه تون اومدم.....هی میگفتی باشه برو زینب نیا......چه تاسفی......اصلا یادم نیومد که سره چی بود...

یه روز تو زندگیم بودی......پایین تر از نفس نبودی.....عشقممممممم..... از بودن در کنارت لذت میبردم به معنای حقیقی......واقعن دلم برات تنگ شد......واقعن......شد 118 روز........تا 91 روز رو تجربه کرده بودم.....اما هیچوقت بیشتر نشده بود.....اون موقع گفتی به نیت 114 سوره قرآن 114 روز... یادته؟؟؟ ولی 91 مین روز یههویی اومدم خونتون از پله ها اومدی پایین گفتی بوی آدمیزاد میاد........اما الان 114 روز رو هم گذشت.......این به خاطره نحسیه عدد 13 هستش......13 اردیبهشت 92....آخرین باری که دیدمت.......................

جمعه 8 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بامداد 92.6.7

 ز : این آهنگ ناری ناری خیلی قشنگه، خیییلی....وقتی گوش میدم حس میکنم کنارم نشستی....یادته با هم رقصیدیم؟

آره گلم....92.6.7...00:40.

ز :  1 ساعته دارم ناری ناری گوش میدم، سیر نمیشم.....

أموقلی قوربان اوسون.....أمگیزی یاتان یره......

ز :  اون روزا، اون عروسی ، اون لحظات ، اون سفر......خیییییلی توپ بود...واقعن انرژی گرفتم.....هروقتم یادم میفته حس خوبی بهم دست میده.....بعد این آهنگم که گوش میدم فک میکنم تو عروسیم.........

جمعه 8 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 92.6.3

 ز : دوشنبه راه بیفتیم؟...92.6.3

عاطفه : نه فردا راه بیفتیم...

ز : بابا دوشنبه حرکت کنیم تا سه شنبه برسیم دیگه...

عاطفه : إ نکنه نرسیم......سرده برف نیاد تو جاده گیر کنیم؟

ز : من که شنیدم دیروز سیل اومده و طوفان بوده. حالا تو میخوای 2 جفت جوراب و دو تا شلوارتو بپوش ، کار از محکم کاری عیب نمیکنه.....

عاطفه : زینب دلم شور افتاد دیر برسیم آماده شو بعد از اذان صبح فردا حرکت کنیم....

ز : باور کن الان میام دنبالت اینطوری نمیشه....

عاطفه : بیا تا تو برسی منم دو تا جورابمو و دوتا شلوارمو بپوشم....

ز : بدو پس.......به شیدا بگو سی یو شرتشو برداره هاااا، عین اونسری که تو سرما یخ زدو یادش رفته بود یادش نره.....

عاطفه : اون که الان داره تو مشهد حال میکنه، راستی گفت بهت بگم بری.....ببینی نمره آز-مدار منطقیش تایید شده یا نه.....

ز : با امام رضا حال میکنه؟؟ من که چیزمیزشو نمیدونم......

عاطفه : مال ما تایید شده نمره ش؟

ز :سر نزدم.فردا عصر میرم میبینم.

عاطفه : چرا فردا عصر ؟ فردا که تو راهیم...

ز :الان که همه خوابن، فردا صب تا عصر میخوام ساکمو ببندمو سوغاتی ها رو آماده کنم.....زیرشلوار یادت نره....

عاطفه : نه اونو که زیر اون دو تا شلوار میپوشم نگران نباش....

ز : یه مقدار لباس اضافه بردار میگن دریاچه شو افتتاح کردن....

عاطفه : إ .....برمیدارم بریم شنا.....

ز :من با لباس میام اونطوری خجالت میکشم....

عاطفه :منم با لباس میام اونطوری با وجود تو امنیت ندارم....

ز :خب پس لااقل به نرگس و شیدا و بقیه نگو بذار اونا با .....بیان....

عاطفه : آخه نمیشه همه میخوان از من کمک بخوان و بپرن بغلم میگم که هم من هم اونا راحت باشیم تو هم برو استغفار کن خاتون تا با اون چوب تو عکس نیومدم سراغت ازت استغفار نگرفتم.....

ز : با مانتو هم برید تو آب واسه من فرقی نداره.....شما نمیرید مشهد؟

عاطفه : نه امام رضا نطلبیده....دلم هواشو کرده.....شما میرید؟

ز : نه....... مارم نطلبیده.....نرگسم میخواد بره.....

عاطفه : خوش به حالشون ما هم فک کنم دیگه چن روز دیگه شروع کنیم به راهی کردن.......

ز : آخی بیچاره ها تازه خونشونو چیده بودن....قسمتو میبینی؟!.....بگو لااقل بچه دار نشن....بچشون made in  .....میشه....

عاطفه : کلیم واسه خونشون خرج کرده بودن که چن سال توش بشینن الان میخوان بدن دست مستاجر.....نه .....میگه الان بریم بهتره تا......بشیم بعد بریم راستم میگه....برگشتن ایشالا......میشم....

عاطفه : زینب من.....شوهر کنم بچه م made in ….. بشه....

ز : عب نداره ، ناراحت نباش زود میگذره....ایشالا به سلامتی....حالا بهشون خونه میدن؟

عاطفه : نه باید اجاره کنن...

ز : من شهرستانو دوس دارم....اما دوس دارم بچه ی آیندم......به دنیا بیاد.....با هم بریم.....

عاطفه : شهرستانی که به تهران نزدیک باشه مثله.....نه مثله.....که کلی راهه....

ز : منظورم شوهر شهرستانی بود....دوریش به کنار.....گرماشو بچسب......شهره دیگه نبود؟

عاطفه: نه...یعنی........

ز :خاک تو سرشون با این قانوناشون.....احمقا.....دیگه چاره چیه......ایشالا زود میگذره.....ناراحت نباش....

عاطفه : باشه عزیزم حالا تو حرص نخور من نگران توأم یه دفعه قاطی میکنی....

ز : آخه خرن دیگه.....که چی بشه مردمو آواره میکنن؟ خدا آوارشون کنه به حق علی.....

عاطفه : وای خیلی باحال داری حرص میخوری....منو تو شیدا که خودمون تو اتوبان .......آواره ایم....

ز : نه باو ما که کلاس نخواهیم داشت.....نگاه نکن من اونجا نزدیک بودم هی میومدم برمیگشتم...، از اینجا فقط واسه امتحانا میام......اونم باید بابام بیاره، میدونی که من زود خسته میشم....

عاطفه :ماشالا....دو برابره ما قد و وزن داری خجل شو خاتون.....خواهر بخواب که فردا مسافریم....

ز : باور کن زورم میاد.....اکی...کلی خنده بر لبهایمان آمد......شبت خوش عاطی جاااااان....

عاطفه : منم از خنده پتومو گاز میزدم.....بیا تو راه خوش میگذره، شب تو هم بخیر خواهرم صبح آماده میشم بیا دنبالم....01:02..

چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

احساسات این چند روز

وقتی دلت شکست با معذرت خواهی درست نمیشه چه رسد به اینکه طرف معذرت خواهی نکنه........

آدم وقتی عاقل میشه تازه میفهمه دوران عاشقی چه حماقتا که نکرده.....

تظاهر میکنم، تظاهر میکنم به عشق، به عاشقی و عاشق بودن.....

وضعیتی که آدم خودش راضیه اما اطرافیان چوب لا چرخ آدم میکنن.....

وقتی قراره من نظر بدم اونی که اصلاً نسبتی با من نداره فضولی نکنه بهش مدال افتخار نمیدن.....

اون پولی رو که با اومدنش سلامتی خانواده م میخواد بره نمیخوام.....

نو کامنت پلیز......صلاح مملکتمو خودم میدونم.......

دنیای ماشینی.....وقتی حرکت سریع ماشین ها رو میبینم......

اینکه همه چیشون اکیه اما به نداشته های آدمم حسادت میکنن......

اینکه از دل آدم خبر ندارن اما قضاوت میکنن.......

اینکه میدونن دوری دوستی رو ، اما رعایت نمیکنن.......

اینکه اگه واقعاً دلتنگ کسی باشی میبینیش......

اینکه 99.9%  مردم با چشم زخم میمیرن......

اینکه دهن مردم شده WC  .......

اینکه احترام خودشونو نگه نمیدارن......

اینکه غرق در 1001 جور فکری ، اما میگن اون بیخیال........

آخه با این مردم چیکار کنم؟!....

یک شنبه 3 شهريور 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز ] چهارشنبه 92.5.30

 داشتم ایرج گوش میدادم.........یادت افتادم نرررررررررگس.....

اونروزی که گفتی سرم شلوغه ، گفتم بیام کمک ،گفتی نه مرسی.....

تا گفتی نه مرسی پاشدم حاضر شدم و از اتاقم اومدم بیرون......مامان گفت کجااااا؟  گفتم میرم پیش نرگس.....

اونروز وقتی سوار ماشین شدم و اومدم پیشت ایرج گوش میدادم.....

اونم از اونا که خییییلی توپ میخونه و به آدم آرامش میده.....انگار اون خیابونا ماله بابام بود......با سرعت 80-90 تا خیییلی زود اومدم پیشت.....رسیدم بهت مسیج دادم گفتم امروز که خلوته......وقتی جلو در منو دیدی خندیدی......یادته؟؟؟؟

گفتی برو تو اتاق سمانه هم اونجاست......هی گه گاهی سر میزدی...... که بعد به سمانه گفتی برو شیرینی بخر......من گفتم سمانه بیا با هم بریم......رفتیم از لاله نیم کیلو شیرینی تر گرفتیم......بعدم از یه بار مصرف فروشی ، پیش دستی و لیوان گرفتیم......سمانه گفت راستی شما امسال میرید یا میمونید؟؟؟؟ گفتم نه احتمالا بمونیم.....

راستی سمانه چطوره ؟؟؟  چاق شده ؟؟؟؟؟ عین نه نه ؟؟؟؟؟.........میگفت میخوام جوری بشم که از در رد نشم......وای چقدر سر این حرفش خندیدم...... دلم براش تنگ شده.....اون آخر آخرااا باهاش صمیمی شده بودم.....از طرف من لپشو ببوس.....

اومدیم و تو اونا رو آماده کردی واسه مهمونا.....وااااای میدونی چی یادم افتاد؟؟؟؟؟ اینکه سمانه هرچی اصرار کرد شیرینی بردار، برنداشتم...واقعن حیف شد...شبش چقد پشیمون بودم.....یادته چقدر سره اون خندیدیم؟؟؟؟......

اون روز جوری برگشتم که ساعت 5 جلو مدرسه برادر باشم و اونم ببرم خونه.......

خداحافظی کردنی گفتی زینب مراقب خودت باشیاااااا.....آروم برو......

تو راه برگشت باور کن بیشتر از 40-50 تا نرفتم......فقط به خاطره حرف تو........بعد ، این ایرجم زمزمه میکرد......اووووف رفته بودم تو حس ، کم مونده بود خوابم ببره.........

یادش بخیر اونروزاااا.........حوصلم سر رفتنی پا میشدم میومدم پیشت.......راستی دیوونه 32 روزه ندیدمت....هم تو رو هم الهامو........

بازم بغضم گرفته........بازم یاده خاطراتمون افتادم.......همین الان عاطفه مسیج داد " نزدیک خونتونم، فاز گریه گرفتتم ناجور، یادش بخیر "

میگه در خونرو سفید مشکی کردن.......یادته چقدر سر رنگش بحث کردیم؟؟؟ تو میگفتی طوسی.....عاطفه میگفت سبز یشمی  شیدا میگفت مشکی........

ای خدااااااااااااااا.....تازه چند روز بود بیخیالش شده بودم...........بیخیال اون خونه و اون محل و اون شهر کوچیک.....

بهترین خاطراتم.........همون روزا بودن.......فقط همون روزااااااااااااااااااااااااااااااااا.........

اون موقع که وقتی صبح ساعت 8 کلاس داشتیم من ساعت 7:59 در کوچه مون رو می بستم و با شیدا و عاطفه و الهام که میومدن دنبالم میومدیم دانشگاه.........

اون موقع که شیدا و عاطفه از 5:30 راه میفتادن اما من 7:50 از خواب بیدار میشدم.....چقدر حرصشون در میومد....

اون موقع که مامانم میگفت به بچه ها بگو حتما امروز یه سر بیان اینجاهاااا، کارشون دارم.......

اون موقع که میگفتم بریم خونه ما ، مامان باهاتون کار داره ،  شما هم بهم میگفتین خاله باهامون کار داره میریم خونه زینب اینا......

اون موقع که کلاس رو می پیچوندیم میرفتیم خونه ما......

اون موقع که اگر 5 دقیقه وقت اضافی داشتیم خونه ما بودیم .........چقدر خوشحال میشدم......

میدونستم همه اون لحظه ها برامون خاطره میشه...... میدونستم شاید دیگه هیچ وقت هیچ کدوم از اون لحظه ها برنگرده.......

عاطفه یادته همیشه میگفتی ما مسافریم زینب جان ؟؟؟؟؟

نرررررگس مهربونم هیچ وقت یادم نمیره خوبی هاتو......یادم نمیره که به خاطره من 7 صبح پاشدی رفتی از آزمایشگاه وقت گرفتی که من یه وقت به سختی نیفتم و دقیقا سر وقت تشریف بیارم و زودتر نیام که یه وقت خسته بشم......یادمم نمیره که پولشو خودت حساب کردی و اعصاب منو بهم ریخته بودی ( شرمندت شده بودم ) ومیخواستی 50 تومنم رو بپیچونی...........

بازم یادم نمیره که جوابشم خودت رفتی گرفتی که  من یه اپسیلون به خودم تکون ندم......دیگه شناخته بودی که خیلی کم تنبلم.....باور کن اگه تو نمیرفتی وقت بگیری شاید هنوزم آزمایش نداده بودم....نه شوخی کردم....

یادته میخواستیم بریم سره کلاس آز- مدار منطقی تو دیر رسیدی ؟؟؟؟؟ خاله تو برده بودی دکتر......بعد تصادفاً من هفته بعدش دیر کردم ......گفتی میخواستی تلافی کنی؟؟؟؟؟

الهام و نرگس.....اون راننده تاکسی یادتونه حمیرا گذاشته بود؟؟؟؟ مهربونیت قشنگه.....هم زبونیت قشنگه......، میخوام برم دریا کنار ؟؟؟؟؟؟

چقدر اون پشت مسخره بازی درآوردیم.....البته فقط من.....شما خانوم بودین......

بعد اون یکی راننده رو هر 4 تاتون یادتونه......4 تا برادر......4 تا باجناق......أه مرتیکه چقدر حرف زد.....

 واقعن که خاطره ها همیشه جاودانه هستن..........یادش بخیر.............

پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز جمعه 92.5.25

 جورابای سفیدت تو حلقم........

از کت و شلوارش اصلا خوشم نیومد.....

تو آشپزخونه مشغول ریختن شربت بودم.....

ساعت 16:50 اومدن........مادر جان + آقا پسرشون.....

بعد از چن مین شربت رو بردم.......به پام بلند شدن......حسابی شرمنده شدم.......بفرمایید.....خوش اومدین...برگشتم آشپزخونه.....

یه سری صحبت ها رد و بدل شد.....از بین میوه ها خیار برداشت......عین خودم......

نیم ساعت آخر بود که چایی بردم......که دیگه نشستم روبه روش.......و بعد گفتن تشریف ببرید صحبت کنید.....احساس کردم قطره قطره خجالت ازم داره میریزه......با اجازه پدرم که گفت پاشو دخترم بلند شدم و به سمت اتاق راهنماییشون کردم.......تو  اول نشستن یکم تعارف تیکه پاره شد و در آخر گفتم ببخشید و اول من نشستم و بعد ایشون.....چون اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم و یهویی شده بود گفتم  اول شما شروع کنید بالاخره بزرگتر هستید......

محمد هستم سربازی رفتم......کارمو که میدونید.......دیپلم دارم.....خونه که......ماشینم.......اگه خدا قسمت کرد و با هم ازدواج کردیم دو تا چیزی که از شما میخوام 1........... و 2..............

و بعد از کمی صحبت سر مسائل مختلف گفتم پس من بهتون خبر میدم و بلند شدم....در رو باز کردم گفتم بفرمایید دیدم میگه شما بفرمایید دیگه دوباره نگفتم بفرمایید سریع اومدم بیرون.......همه داشتن نگام میکردن......سرمو انداختم پایین و غرق در هزارو یک جور فکر.......و ناراحت فقط به خاطره یک چیز........

چه خبر؟ 16:51

ز : همین الان با سینی برگشتم........16:53

با آقا داماد حرف نزدی هنوز؟ راستی چه جوریه ؟ پسند کردی؟....16:55

ز : بفرمایید شربت.......17:05

ترو خدا چه خبره؟.....17:06

ز : محمد......17:11

خب بقیه ش، چی میخوای بگی؟....17:12

ز : Wait ......17:13

تا کی ؟.........17:13

زود بگو منتظرم....17:17

خیلی مبارکه.....18:04

ز : نمیدونم چیکار کنم.........18:06

نرفتن هنوز ؟ پس چی گفتی بهشون؟.....18:07

ز :5 مین پیش رفتن ، باید فک کنم ج بدم....18:08

باهاش حرف زدی؟ پسند کردی؟......18:09

ز : فقط.........18:10

خودش چی؟ پس چرا به سوالام ج نمیدی؟.....18:11

ز : گیجم.....فکرم مشغوله.....18:12

ز :  من چیکار کنم؟.....18:30

قربونت برم من.......من نمیدونم چی بگم بهت....18:31

ز : وای مغزم داره از جاش کنده میشه.......18:36

همه چیزش خوب بود ؟خوشت اومد ازش، دقیقا چن سالشه؟....18:37

ز :.....مودب بود.....سر به .......نمیدونم خدااااا.....

دقیقاً دو سال از......کوچیکتر، پسره این میخواد بره دانشگاه اون تازه داره.........عزیزم ناسلامتی اومده خواستگاریاااا بایدم مودب باشه و سر به........تو پس میگفتی بلند میشد میرقصید؟.........18:45

ز : نفهمیدی اون ...... متولده چه سالیه؟...18:59

شب میپرسم ازش، یه نفره دیگرو سراغ دارم.....اون یکی......به خدا راست میگم.......خیلی......خوبیه....، سنشم فک کنم .....اینا باشه، باور کن اونروز...... هم میگفت.......19:05

ز :  چی میگفت ؟....

از من میپرسید، میگفت میشه زینب رو برای .....خواستگاری کنیم؟...........19:10

ز : اونا هم زنجان هستن؟.....19:11

نه اونا خونشون .....

ز :میخوام چیکار اونو......من میخوام بیام پیش تو.......

شوخی میکنی؟

ز : نخیر، جدی میگم......

این بابای.....خییییییییلی مهربونه....اون میتونه بیاره اینجا پیش خودش...چن سال پیش......ولی اون خودش میاد مطمئنم.......

ز : فک کنم به همین اکی بدم........ولی نه بازم نمیدونم.....

به آقا محمد؟

ز : آره....

خانوادت چی میگن؟ بابات اینا.....

ز :همه میگن تصمیم گیری با خودته.....خودت میدونی.....

آره دیگه بازم بیشتر فکر کن.....کی قراره بهشون ج بدی؟

ز : هروقت من ج بدم، فردا، پس فردا، آخره هفته یا اصلا همین الان، ای کاش نمیومدن، همه چی رو قبول کرد.....اینکه .....یا .......

اینو مطمئن باش اولش همه اونطورین....بعد که خرشون از پل گذشت....حرف حرفه خودشونه ، یعنی اینو مطمئن باش...

ز : ......بپرس نشه به همین اکی بدم........سرم درد میکنه.....أه....19:44

 که سر به ......بود، آره ؟.......20:52

ز : آره .....چطور.؟....یهویی یادت افتاد.....21:04

همین طوری.....

ز : این سر به......قضیه داره، کلی با بچه ها سره این خندیدیم، دارم دیونه میشم.....

چرا گلم ؟  سردردت خوب شد؟

ز : بمونم ، برم؟!.....آره بهتره....

خب اگه همه چیزش خوبه برو دیگه...

اومدن دنبالم، من رفتم ، بعدا بهت اس میدم.....

ز : برو ببینم چیکار میکنی...........21:15

......23:18

ز : چه شد ؟

نشد که بشه..........

ز : از دست تو.........یعنی نپرسیدی؟....

منظورم اینه که نمیشه.....

ز : خب حتما خدا نمیخواد دیگه..........

 آره خب.........من گفتم که این..........از شانس تو یا ......میشن یا...........

ز : چراغ نفتی هستن دیگه....اونم بدون فیتیله.........

ز : پس شما بیاید تهران...........

اونجا برای چی؟ ما تازه میخوایم اینجا.............

ز :خب پس میذارم شرط ازدواجم با هرکسی که خونشو بیاره زنجان...

جون من؟....

ز : اگه خیلی دیونت بشم امکانش هست....00:21

شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دلم گرفته.....:-(

 "زندگی" به من آموخت ...............

آدمها نه "دروغ "می گویند.........

نه زیر "حرفشان" میزنند.......

اگر چیزی می گویند.................... 

صرفا "احساسشان" در همان لحظه ست.....

نباید رویش حساب کرد.....

......................

همیشه در سختی می گفتم....

" این نیز بگذرد" هنوز هم می گویم...

اما حال می دانم آنچه می گذرد عمر من است نه سختی ها........

..........................

بعضی وقتها باید یقه ی احساست را بگیری......

با تموم قدرت سرش داد بزنی وبگی:

تو رو خدا بسته......

بسته دیگه تا حالا هرچی کشیدم از دست تو بود

شنبه 12 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

92.5.8.....

زینب: الان تو یه جمعی هستم که همش داریم میخندیم....همه میگن زینب تروخدا نخند.......یاده اون روزی افتادم که همه اومده بودین خونه ما ....من هی میخندیدم.....همه ترکیده بودیم از خنده....شیدا واسه همه خط چشم میکشید.....بعد الهام و سمانه و سمیرا اومدن....وای چقد خندیدیم اون روز....من اشک چشام روونه شده بود.......یادش بخیر...92.5.8...22:22....

شیدا : عزیزم......آره واقعا یادش بخیر......خوش باشی گلم....

زینب : این جمع که به جمع شما نمیرسه اما تشکر عزیزم....تو هم همینطور.....

نرگس : وای یادش بخیر چقد به خندیدن تو خندیدیم...

عاطفه : آره یادمه همون روز که نرگس واسمون کتلت آورده بود....بعدش با هم اومدیم تهران.....همه سرمون درد میکرد...من و شیدا خوب شد تو گفتی خدا سرم  درد میکنه یکیو بفرست........یادش بخیر......)))))

عاطفه : وای زی زی بخور بخوره ها.....)))))......92.5.9.......04:05

زینب :واااااای عشقم..........یادته پارسال هی میگفتم ؟؟؟؟ ....کلی خندیدم.......

عاطفه :آره همش میخواستم بهت بگم یادم میرفت الان بیکار نشسته بودم یه دفعه یادم افتاد......

زینب : اتفاقا منم چن بار یادم افتاد گفتم بهت بگم شاید یادت نباشه........اما مثله اینکه خاطره ها هیچوقت فراموش نمیشن.....

عاطفه :عمرا یادم بره....هرچقد سرم شلوغ بشه اون روزا رو فراموش نمیکنم.....بهترین لحظه ها و روزای زندگیم بودن خاتون...

زینب : آره خدایی این دو سال فوق العاده بود........حیف زود گذشت....

عاطفه : آب آب بخور بخور.....))))))

زینب : ای دیووونه...))))......دارم تصور میکنمت.......

عاطفه :  برو سحریتو بخور نوش جونت......

زینب : )))))....من میخوابم عاطی جونم.....شبت به خیرو خوشی.......4:29

عاطفه : شب تو هم بخیر و خوشی خاتون جونم........4:33...

چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه درخواست از خدا

 خدایا دلم برای یه چن تا گل تنگ شده.............

سپیده...........87 روز......

مینا.............87 روز......

مریم............80 روز......

هانیه...........95 روز......

شیدا............48 روز......

عاطفه..........38 روز......

نرگس..........10روز.......

الهام............10روز.......

سعادت زیارت این دوستان عزیز رو جزء روزیمون قرار بده.....

آخ یه نفرو یادم رفت بگم...درسته 11 روز پیش دیدمش اما خیلی دوست دارم بازم  ببینمش.......

سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب بیست و یکم رمضان 92

 فقط این تو ذهنم بود که اگه سال دیگه نباشم ...اندازه یه دنیا و آخرت دلتنگ شب بیست و یکم میشم......وگرنه اصلا حالم خوش نبود سرپا وایستم.....اما عشقی که داشتم و ترس از دست دادن اون لحظات ناب منو کشوندو برد.......قسمتمون شد تو سرازیری نشستیم.....جوشن کبیر شروع شده بود.....ما هم دنبال کردیم.....

احساس بهتری در مقایسه با شب نوزدهم داشتم......انگار تو این دو روز خدا منو بخشیده بود......از صبح این جمله رو دائم تکرار میکردم..." صد بار اگر توبه شکستی باز آی".....

وقتی سخنرانی شروع شد سرمو آوردم بالا از نوع حرکت دادن سرها محدثه رو پیدا کردم....حتم داشتم خودشه و خودش هم بود.......اما خانم.......رو ندیدم......

همینطور داشتم نگاه میکردم.....یکبار که سرمو آوردم  بالا حس کردم سپیده رو دیدم.........چشامو درشت کردم و دقیق تر شدم اما دیدم نه اون نیست.....هیچی دیگه میخواستم نگاش نکنم اما اصلا نمیشد.....دختره تمام حرکاتش عین سپیده بود....

حالا یه سری اتفاقا افتاد.......

مداحی شروع شد.......خوشبختانه همون قدر که حوصله دارم چن ساعت تو مراسم عروسی بشینم همون قدر هم حوصله دارم تو مراسم عزا بشینم....هر دو واسه  روح لازمه......

خدا این حس و حال معنوی رو هیچوقت ازم نگیره....

دعای ابوحمزه ثمالی زمزمه شد......عاشق نوع معنی کردن حاج حسین هستم.....فقط باید اشک ریخت......

قرآن ها رو جلو صورت باز کردیم.......خدا رو به چهارده معصومش قسم دادیم......لحظات فوق العاده ای بود.....

امیدوارم جزء اون دسته افرادی باشم که شب قدر رو درک کردن.......

به معنای واقعی لذت بردم.......

سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 134
بازدید ماه : 132
بازدید کل : 6887
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 102
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 134
بازدید ماه : 132
بازدید کل : 6887
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->